معنی یک چهارم
لغت نامه دهخدا
یک چهارم. [ی َ / ی ِ چ َ رُ] (اِ مرکب) چهاریک. یک جزء از چهار جزء. یک بخش ازچهار بخش چیزی. ربع. یک ربع. (از یادداشت مؤلف).
چهارم
چهارم. [چ َ / چ ِ رُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی) عدد ترتیبی، که در مرتبه ٔ چهار قرار گیرد: اِرباع، چهارم به آب آمدن اشتر. (از تاج المصادربیهقی). رابِع. رابِعَه. (منتهی الارب):
چهارم علی بود جفت بتول
که او را بخوبی ستاید رسول.
فردوسی.
چهارم شمار سپهر بلند
همی برگرفتی چه و چون و چند.
فردوسی.
یکی چون دیده ٔ یعقوب و دیگر چون رخ یوسف
سدیگر چون دل فرعون، چهارم چون کف موسی.
منوچهری.
|| انگشت چهارمین چون از سوی ابهام شمارند. || از درجه ٔ چهارم (اصطلاح طب). رجوع به درجه شود. (یادداشت مؤلف).
- تب چهارم، تب رِبع. حُمی الربع: اشترغاز بدو [به انجدان] نزدیک است و تب چهارم را سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- چهارم اسطرلاب، کنایه از قرآن است. رجوع به چارم اسطرلاب شود.
- چهارم بلاد، اقلیم چهارم که آن خراسان است و منسوب به آفتاب میباشد. (شرفنامه ٔ منیری).
هرمزد چهارم
هرمزد چهارم. [هَُ م َ دِ چ َ رُ] (اِخ) رجوع به هرمز چهارم و ساسانیان شود.
فارسی به انگلیسی
Fourth, Quarter, Quarterly
فارسی به ترکی
dörtte bir
حل جدول
فارسی به ایتالیایی
quarto
فرهنگ عمید
ویژگی آنکه یا آنچه در مرتبۀ چهار واقع شده، چهارمی، چهارمین،
فارسی به آلمانی
Vierte
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) عدد ترتیبی چهار آنچه که در مرتبه چهار واقع شده باشد چهارمین.
یک چهارم قوس دایره
چاریک فروند چارویه ی پر هون
چهارم منظر
فلک چهارم فلک آفتاب.
معادل ابجد
279